بی نشان

و خداوند عشق را آفرید...................

بی نشان

و خداوند عشق را آفرید...................

با چشمانی اشکبار در جستجوی یافتن کلماتی بودم که بتوانم عظمت و اندوه این چنین روزی را به رشته تحریر بکشانم

اما نیافتم ، زیباترین القاب نیز در مقابل یکدانه گوهر نبوت همپایی نمیکنند

فقط میتوانم بگویم در عجبم که خاک چگونه اسمانی را در دل خود جای داد ؟ .... چگونه...................

یا زهرا ............ 

 

 

عبور از ثانیه ها ......

دیدی اخر هر چی گفتم درست بود دیدی با معنی خوب بودن چقدر فاصله داشتم
حتی نتونستم با حرفام ارومت کنم البته حرفام که خدایی حرفی نبود که به قصد راحتی خیالت گفته باشم حرف دل بود و کمی نیش زبان و کمی تهدید،
خوب قبول دارم که مثل همیشه خراب کردم قبول دارم که بدجوری بد کردم.راستی 
خبر داری ماههاست به تو فکر میکنم ؟ خبر داری مدتهاست با احساسم دست به گریبانم ؟ از اولش هم میدونستم نباید به این حس لعنتی رو داد همینه دیگه ،رو که بهش بدی میشی مثل الان من اسیر تاریکی .و لحظات سوخته و چشمانی به گود نشسته و رخساری زرد
فکرم جز از دالانهای تاریک و خاموش راهی برای گریز از این لحظات سنگین پیدا نمیکنه حالا با این مسیر بی انتها و نامعلوم چه میشه کرد ؟
من به شنیدن صدای نبض ثانیه ها عادت کردم عبور از مرز فاصله ها پاهایم را کرخت کرده من و من مانده ایم هر کدام سویی، یک من این سوی مرز تردید و رها شدن و من دیگر دل بریدن و از پشت شیشه های مات مشبک عشق را نگاه کردن
کاش بودی و میدیدی که چطور تلفیق چند نت ساده دو ر می فا سل لا.....بند بند وجودم رو تیکه پاره کردن . صدای این اهنگ تلخ که هر صوتش ناله و فغان دلتنگی رو میسراید و وجود تیکه تیکه شده ام رو به دست باد به امانت میسپارد .
کاش رویا و واقعیت دست به دست هم میدادند و من و از من میگرفتن و یک من ثابت و بی رنگ و حقیقی به من میبخشیدن .

کاش ثانیه ها منو بین مرز تخیل و واقعیت رها نمیکردن.
کاش ذهنم هرگز مرکز دالانهای بی انتهای تاریکی نبود .
کاش بودی و با هم از یاقوتهای اسمان دانه دانه میچیدیم و جای خالی ستاره های خوشبختیمان را پر میکردیم .

دلم گرفته.........................

کاش بودی تا دلتنگی رو با تو تقسیم میکردم 

اما حالا......................................................