بی نشان

و خداوند عشق را آفرید...................

بی نشان

و خداوند عشق را آفرید...................

خاطرات...............................

خاطرات تو هنوز بوی تازگی میدهند

مثل بوییدن عطر خوش گل یاس مثل تجلی زیبای خورشید

مثل شنیدن اوای خوش اذان بوقت سپیده دم هنگامی که هنوز چشمی به روی زندگی باز نشده

 مثل افتادن برگی در جویبار زندگی در مسیری نامعلوم

مثل چشمانی که خیره به سویی خود را و گذشته خود را در میان هجوم لحظات رفته جستجو میکند

مثل قطره اشکی که چکیده تمامی رنجها و غصه های درونی هر انسانیست بوقت درماندگی

هنوز هم  ارزومند استشمام  نسیمی هستم که عطر خوش نام  ترا به همراه داشته باشد

هنوز هم گوش دل  به نجوای کبوترانی سپرده ام که قصه عشق ترا  را زمزمه میکنند 

و چشمانی که هنوز به دنبال همان پنجره خیالیست که

به انتظار تماشای کوچه خوشبختیست 

 

و قاصدکانی که حامل پیک جداییند

و

ندایی که خطاب به من میگوید

خاطراتم را به پریشانی گیسوان باد بسپار

 

 

مدتهاست هیچ انگیزه ای واسه نوشتن ندارم  دچار بی تفاوتی وحشتناکی شدم 

همه چیز برام بی مفهوم و بی معنی شدن هیچ چی رو نمیتونم درک کنم  خیلی حس ناجوریه هیچ جمله ای رو مناسب حال فعلیم نمیبینم

اخه میدونی وقتی عنوان خودتو دلسوخته میذاری خب خود دلسوخته بودن میتونه بهترین انگیزه واسه نوشتنت باشه اما بی نشان بودن چی؟

عشق ،عشق ،عشق...........................

یک وقتی ارزو میکردم شکوفه عشق و محبت تو دلم جونه بزنه و منم دنیا رو با چشم یک عاشق ببینم زیبا و قشنگ که روزهای انتظار و شبهای سنگین خاطره رو بدنبال داشت لحظاتی که صمیمانه و از سر ارزو و امید  فکر میکردم، به اینده و به روزهایی که در پیش داشتم و حس های قشنگی که سالها در انتظار رسیدنش بودم

اما همینکه این واژه مقدسو لمس کردم دیدم خیلی تهی تر از اونیه که فکر میکردم البته نه اینکه خود عشق تهی باشه نه ،

بلکه کسانی که وسیله ای میشدن واسه بوجود اومدن این حس اونا بودن که عشق رو به لجن کشوندن

شنیده بودم که عشق هم مثل خیلی چیز های دیگه هر وقت که شروع میشه باید قبلش دست زیر دلت بذاری که وقت خراب شدن همه ارزو ها و امالت دلت یکهویی رو زمین نیفته اما باورم نمیشد

از هر چی عشق و علاقه و محبته بیزارم  و از کسانی که فکر میکنند واقعا عاشقند و پای بند

میدونی ،احساس ادما متغییره یک روز احساس میکنند خیلی عاشقند اونقدر عاشق که حتی عقل و منطق هم نمیتونه روی احساس و دلشون تاثیر بذاره اما روز بعد همه چی عوض میشه و ورق بر میگرده اونوقته که بهونه گیری شروع میشه اونوقته که علتها پاشونه میذارن جلو ، به این علت به اون دلیل ...........................

بعد یکطرف قضیه داغون میشه بی صبر و بی تحمل بی قرار  خسته خسته ،

روز ها و شبهاش جهنم میشن  فکر میکنه ،عذاب میکشه ،حسرت میخوره و همش از خودش میپرسه چرا؟

کجای کارمون اشتباه بود؟

چی شد؟ پس اون همه محبت اون همه عشق اون همه یکدلی اون همه...........................

و چرا های دیگه که بیجواب میمونن  ، میشی یک ادم منزوی و فکری ، دیگه حوصله هیچی رو نداری خسته و افسرده و در مونده 

بارها به خودت امید میدی که تحمل کن بذارش پا خدا  اون به جزای عملش میرسه  دلت میخواد یکجوری خودتو و دل شکستتو تسکین بدی

اما میبینی نمیشه  بعد میشنوی که میگن باید دوباره عاشق بشی تا بتونی جراحت اون زخم لعنتی درمون بشه

حالا دو راه پیش پات داری یا بسوزی و بسازی و منتظر بمونی که  طرف به سزای دلشکستنش برسه یا اینکه بیخیال شی و دوباره جرات دل بستن به خودت بدی  که صد البته  باز هم باید قبلش دست گذاشتن زیر دلت رو فراموش نکنی

اما یک راه سومی هم هست سعی کنی عاشق کنی و تلافیشو سر دهها نفر دیگه در بیاری اینجوری لااقل تو هم میشی مثل بقییه

گاهی احساس میکنم ظالم بودن خیلی بهتره  هیچ مظلومی موفق نیست، هیچ مظلومی پیشرفت نکرده ، هیچ مظلومی تو این دنیا وفا ندیده

به امید رسیدن به بهشت موعود جهنم رو تو این دنیا واسه خودمون خریدیم  حلا کی میتونه تضمین بده که در  اون دنیا هم به جرم مظلوم بودن جهنمی نشیم؟

 

 

 

دلم تنگ است

من این جا بس دلم

تنگ است..........

و هر سازی که

میبینم، بد اهنگ

است...............

بیا ره توشه بر داریم ،

قدم در راه بی برگشت

بگذاریم...............

ببینیم اسمان هر کجا،

ایا همین رنگ است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟