بی نشان

و خداوند عشق را آفرید...................

بی نشان

و خداوند عشق را آفرید...................

دلم تنگ است

من این جا بس دلم

تنگ است..........

و هر سازی که

میبینم، بد اهنگ

است...............

بیا ره توشه بر داریم ،

قدم در راه بی برگشت

بگذاریم...............

ببینیم اسمان هر کجا،

ایا همین رنگ است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلم گرفته بد جوری دلم هوای وبلاک دلسوخته رو کرده نمیدونم چرا احساس کردم به این زودی میتونم ازش جدا شم هنوز هم تعلقات ذهنم و مشغول کرده هنوز هم دلم میخواد اونجا بنویسم بنویسم از ته دلم دلی که تا ابد سوخته راه گریزی نیست هیچ چیز نمیتونه خاطرات رو از ذهنم پاک کنه بخصوص خاطرات کسی که به نوعی مشوق من بود و به من یاد داد که نهراسم عمیق بنویسم و به خدا توکل کنم خدایا چرا اینجوریه؟  کاش با رفتن هر کس خاطره ای بوجود نمی اومد همه چی همون لحظه به فراموشی سپرده میشد نه یادی نه خاطره ای نه صدایی نه انتظاری . زندگی من سالهاست که اینجوری گذشته در واقع خاطرات هستن که زندگی رو برام زیبا یا زشت میکنن دیگه حوصله هیچی رو ندارم یکجور یکنواختی رنگ سردی رو به رویاهام و ارزوهام کشیده نا امید نیستم چون باید به خدا توکل کنم
خوب دیگه اینجا تنها جایی هستش که میتونم راحت از خود واقعیم بگم و بار دلمو سبک کنم
کاش هیچوقت زمان کودکی و نوجوانیم تمام نمیشد شیرین ترین خاطرات رو از اون دوره ها دارم یادش بخیر دوچرخم همه عشقم این بود که وقتی از مدرسه برمیگردم برم با دوستام مسابقه بذاریم چه روزهای خوشی بود روزهای بی خیالی دوستای خوبم شهر قشنگم مردمان خوب و مهربون و با صفاش مدرسه ای که توش درس خوندم قشنگترین سالهای عمرم فقط و فقط در شهرم گذشت یادش بخیر همیشه بعد از مدرسه با بچه ها میرفتم بازار سیف و صفا شیکترین لباسا و اجناس رو تو بوتیکای اونجا میشد پیدا کرد بعد از بازدید از اکثر مغازه ها طبق معمول بعلت خالی بودن جیب همه مون دست از پا دراز تر میرفتیم لب شط وای خدا کاش هیچوقت از شهرم بیرون نمیزدم کاش همون روزی که جنگ شروع شد منم میمردم و این روزهای سخت و تجربه نمیکردم و شاهد از دست دادن عزیزی نمیشدم که هر شب به امید اومدنش تو خوابم سرمو رو بالش میذارم  هنوز که هنوزه اونه که شریک تنهایی هامه همه دلخوشیم به اینه که روزی که پیمانه عمرم تمام میشه اولین کسی که میبینمش اون باشه هیچکس نمیتونه درک کنه که بر ما چی گذشت و اثرات زشت و کریح جنگ با  مردمی که بعنوان مهاجرین جنگ بظاهر تحمیلی از شهر و دیار خودشون اواره شدن چه کرد هر چی فکر میکنم نمیتونم درک کنم که چرا جنگ نعمته؟
امیدوارم هیچوقت هیچوقت جنگ سایه شوم شو بر سر کشور ما نندازه

نه، یادم نرفته

مینویسم .............

عمیق مینویسم  انچنان عمیق که بر دلها نشیند

خودم را در آغوش خدا رها خواهم کرد

نمیترسم  نمیترسم  از انچه که در درون اشفته ام بر میخیزد

پرده از چهره  بر میدارم

مینویسم ،عمیق مینویسم

اما بی نشان

اسوده در کنج دلت معتکف عشق باش

عشق را طرحی بر دیوار میکنم

اما باز هم مینویسم ،عمیق مینویسم